بچه آدم



بر خلاف سال های قبل امسال اصلا شور و ذوق نمایشگاه کتاب رو نداشتم. خیلی زود خسته شدم. قیمت ها وحشتناک نجومی شده بود. تازه انتشاراتی ها می گفتن کاغذ باز هم گرون تر میشه! کلا هر سال نمایشگاه خسته کننده و مسخره تر از سال پیش میشه! فکر کنم به خاطر بزرگ شدن منه! 6 تا کتاب خریدم:

1- رمان شیاطین از داستایوفسکی (نیلوفر)
2- خوشی ها و مصایب کار از آلن دوباتن (چشمه)
3- کتاب حمام خرسک (ببین چقدر اهل مطالعه ام! برای حمام هم کتاب گرفتم زیر دوش از وقتم استفاده کنم!)
4- کتاب شعر اکنون از فاضل نظری (سوره مهر)
5- تاتی کوچولوها (عکساش بامزه هست!)
6- بیگانه از آلبرکامو (نیلوفر)

وقتی عینک می گذاشت، درون افراد را می شنید! عینک را به روی چشم گذاشت:
- معیارهای شما برای ازدواج چیه؟
+آیفون X، عینک دودی و 206! هر سه تا با هم!
به طرز عجیبی این دیالوگ در موردهایی که اقدام کرده بود تکرار می شد. چرا قدیم ها این جور نبود؟ عینک را برداشت. برای اطمینان:
-می شه مصداقی تر بفرمایید؟!
-بله. منظورم اینه که آرامش خونه رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نکنه. همیشه صادق بودن مهمه، حتی اگه باعث دلخوری طرف بشه.

مامانم تبلتش رو داده تا فیلم ها و عکس هاش رو منتقل کنم روی هارد و فایل های اضافی رو پاک کنم. کلی گیگ فیلم های 2-3 مگابایتی گروه های واتس آپی و خانوادگی پاک کردم. نزدیک هزارتا عکس صبح بخیر و شب بخیر و سلامت باشی و گل و بل بل و سفره شب یلدا و هندونه پاک کردم. همچنین تاکید شده مثل دفعه قبل مدل لباس ها پاک نشه :)

دو تا دست کوچیکش رو دور پرتقال حلقه کرد و در حالی که آروم می چرخوندش، چند دقیقه  خیره خیره نگاهش کرد. بعضی وقتا اونو می انداخت زمین و دوباره برش می داشت. گاهی یه جور اونو بالا و پایین می کرد که انگار می خواد وزنش رو محک بزنه. دو تا دندون جلوش رو فرو کرد توی پرتقال و یهو گاز اسیدی پوست پرتقال پاشید توی دهنش. چشماش رو بست و پلکش رو فشرد روی هم. پرتقال رو رها کرد. دوباره برش داشت و این بار سعی کرد با ناخنش پوستش رو بکنه. پیام های بازرگانی تلوزیون حواسش رو از پرتقال پرت کرد. با آهنگ تبلیغا قِر ریزی اومد. تبلیغ ها که تموم شد نیم نگاهی به من کرد و با نگاهش پرسید الان کجای مسئله بودم؟ و مثل اینکه چیز مهمی یادش اومده باشه دوباره به پرتقال خیره شد و شروع به چرخوندنش کرد.
ربع ساعت از زندگی کودک 11 ماهه

هفته پیش یکی ازم پرسید ای دُرسه که شیرازیا تنبلن؟ والو چی بگم؟! فقط یه اشاره کوچیک دارم به آقامون حافظ که سر یه قضیه ای حسابی شاکی هستن و میخوان از شیراز بزنن بیرون:

سخندانیّ و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز / بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

خُب؟ چی شد؟ چرا استاد در شیراز باقی موندن؟ ظاهرا از خود حضرت حافظ هم پرسیدن که چرو نمیرید پس! و ایشون میفرمایند:
نمی‌دهند اجازت مرا به سیر سفر / نسیم باد مصلا و آب رکن آباد

علت آب و هوان! اختیارش دست ما نیست! هر چند خودمونم بدمون نمیاد!
شیراز و آب‌رکنی و آن باد خوش‌نسیم / عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

موقع بیماری به نظرش می آمد که گویی تمام عالم محکوم است به اینکه قربانی مرضی شوم و ناشنیده بشود. مرضی که از اعماق آسیا به اروپا آمده بود. همه می بایستی از بین بروند، به غیر از عده ای معدود از برگزیدگان. قارچ هایی جدید و ذره بینی پیدا شدند که در بدن مردمان رخنه می نمودند، اما این موجودات ارواحی بودند دارای عقل و اراده. مردمی که آن ها را در خود می پذیرفتند، بی درنگ جن زده و بی اراده می شدند. اما هرگز، هرگز آنقدر که این مبتلایان خود را عاقل و مطمئن در یافتن حقیقت می دانستند، کسی خود را محقق نمی دانست. هرگز کسی بیش از آنان رای و نظریه ی علمی و معتقدات اخلاقی و مذهبی خود را آنقدر شکست ناپذیر نمی شمرد. شهرها و ملتهای بسیار به این مرض دچار می شدند و دیوانگی می نمودند.

کتاب بی نظیر "جنایت و مکافات" از فئودور داستایوفسکی ترجمه مهری آهی


مدتیه نیاز به یه همدم توی وجودم زیاد شده و این رو میدونم که بخش زیادیش طبیعیه. خودم، خودم رو میشناسم و میدونم از زمان ازدواجم گذشته اما خدا خودش شاهده همه تلاشم رو کردم اما نشد. نه شرایط فعلیم اجازه می ده و نه کسی این همه ریسک پیش روم رو قبول می کنه. حقم دارن اعتماد نکنن! کار بزرگ، ریسک بزرگ و بلا تکلیفی بزرگ یه روز تموم میشه و ثبات نسبی (که همونم پر از ریسکه!) جاش رو می گیره و اون وقت دوباره تلاش می کنم تا همسر پیدا کنم. با این تفاوت که اون هم باید مسیری که من تنها رفتم رو تنها طی کرده باشه! دو تا آدم خسته اما مصمم برای ادامه زندگی! بگذریم.
وقتی سختی ها زیاد میشه، ناخودآگاهم برای شونه خالی کردن از زیر کار و کوشش، ذهنم رو می بره توی خیالات ازدواج و اینا! مثل اینکه فکر و خبالات ترشح دوپامین مغزم رو بالا میبره! اما آخرش فشل و ناتوان میشم و ذهنم می افته روی دور غر غر کردن! انگار که همه راه حل ها به ازدواج ختم میشه. آره! ازدواج با آدم مناسب آرامش میاره، تسریع دهنده هست و انگیزه میده به آدم برای رسیدن به . این سه نقطه مهمه! ازدواج، هدف نیست! به نظرم می تونست بستر عالی برای رسیدن به یه هدف عالی باشه اما حالا که این بستره نیست، هدفه که هست! حالا سخت تر! تنها! و با همه مشکلات. "تنها" برو جلو.
مشکل دیگه از برداشت های غلط و باورهای پوسیده میاد و منم دچارش هستم اینه که حالا این همه تلاش برای چی؟ ما برای بازی خلق نشدیم! آخرش همه دنیا از بین میره و ما باید سیر دیگه ای داشته باشیم! و کلی خزعبل بافی فلسفی که فقط آدم رو از تلاش باز میداره.
مشکل رو اعصاب سوم گندها و تنبلی های گذشته هست. راه اینقدر طولانی و عمر اینقدر کوتاه و من بهترین زمان زندگیم رو گند زدم. عجیبه واقعن! فکرش داغونم می کنه. چقدر امروز فردا کردم و کارای مهم رو ول کردم به امون خدا. 10-1 باختن بهتر از 10-0 باختنه! امروز وقت گل خوردن نیست!
باید هدفم رو روزی صد بار با صدای بلند برای خودم تکرار کنم تا بره ته ناخودآگاهم. من یه سربازم که به این دنیا اومدم تا یه تپه رو آباد کنم. دل یکی رو شاد کنم، گره ای کوچیک از مشکلات دنیا باز کنم، یه اپسیلون بر خیر عالم اضافه کنم و بعدش بمیرم و تمام.
و همه اینها هزینه داره! غربت کشیدن داره، مشکلات مالی داره، شاید مهاجرت بخواد، فشارای روانی کمر شکن داره. مرد میدون می خواد.

"خدایا. 
راهی نمی‌بینم
آینده پنهان است.
اما مهم نیست!
همین کافی‌ست که تو راه را می‌بینی و من تو را."
دکتر شریعتی

بر خلاف سال های قبل امسال اصلا شور و ذوق نمایشگاه کتاب رو نداشتم. خیلی زود خسته شدم. قیمت ها وحشتناک نجومی شده بود. تازه انتشاراتی ها می گفتن کاغذ باز هم گرون تر میشه! کلا هر سال نمایشگاه خسته کننده و مسخره تر از سال پیش میشه! فکر کنم به خاطر بزرگ شدن منه! 6 تا کتاب خریدم:
1- رمان شیاطین از داستایوفسکی (نیلوفر)
2- خوشی ها و مصایب کار از آلن دوباتن (چشمه)
3- کتاب حمام خرسک (ببین چقدر کتاب خونم! برای حمام کتاب گرفتم زیر دوش از وقتم استفاده کنم!)
4- کتاب شعر اکنون از فاضل نظری (سوره مهر)
5- تاتی کوچولوها (عکساش بامزه هست!)
6- بیگانه از آلبرکامو (نیلوفر)

پ.ن: این عبارت رو قبلا توی کتاب عدل الهی شهید مطهری های لایت کرده بودم. الان دوباره دیدمش و تفکریدم: "روح ما با هر عمل اختیاری، از قوه به سوی فعلیت گام برمی دارد و اثر و خاصیتی متناسب با اراده و هدف و مقصد خود کسب می کند؛ این آثار و ملکات جزء شخصیت ما می شود و ما را به عالمی متناسب خود از عوالم وجود می برد."

اگر سهمیه کنکور، حق فرزندان هیئت علمی ها و خانواده ایثارگران هست، مسلما ما هم این حق رو داریم که بدونیم کدوم پزشک با سهمیه رفته دانشگاه.

جونمون رو که از سر راه نیاوردیم. اگر توی مهر نظام پزشکی و سر در مطب حضرات اجبار نشه که بنویسن "سهمیه ای" و ما این حق رو نداشته باشیم که بین پزشکی که با توانایی های فردی خودش پزشک شده و پزشکی که با رتبه 20000 پزشکی خونده انتخاب کنیم، مطمئن باشید روند رو به رشد توریست سلامت مع میشه و ایرانی های پول دار هم برای درمان به کشورهای دیگه خواهند رفت.

ببینید این رو کی گفتم!


پارسال همین روزها بود که با مصائب کوچ از ویندوز 7 به 10 سر و کله میزدم و نرم افزار آبا رو نمی تونستم نصب کنم (اینجا). پس از یک سال دوباره ویندوز رو عوض کردم!!! این بار هاردم رو عوض کردم و جاش یه حافظه SSD انداختم.

لپ تاپم معرکه شده! شده مثل پرایدی با موتور بوگاتی! وقتی پولم به تعویض لپ تاپ نمی رسه چاره ای جز ارتقا چیزی که دارم باقی نمی مونه.

مشکل از اونجا شروع شد که محل کارم یه pc گرفته که حافظش SSD هست و سرعتش بالاست فلذا لپ تاپم که به سرعتش عادت کرده بودم برام غیر قابل تحمل شد. حالا هارد خودش رو تبدیل به هارد اکسترنال کردم و حافظه SSD رو گذاشتم توی قلب لپ تاپ تپلم! فاصله زمانی بین روشن کردن لپ تاپ و run کردن یه نرم افزار شده زیر 10 ثانیه!!

حتما اگر میخواید لپ تاپ بخرید حافظش SSDباشه. حتما! هر چقدر بیشتر پولش بشه بازم ارزش داره. دوره HDD سر اومده!


حتما این متن رو که بازنشر مجموعه مطالبی از دکتر بهنام محمودزادگان در لینکدین ایشان هست رو بخونید: اینجا

اگر حوصله خوندن متن بالا رو نداشتید و خواستید آگاهی بزرگی رو از دست بدید (!) حتما و حتما کلیپ جان پرکینز نویسنده آمریکایی کتاب اعترافات یک مزدور اقتصادی رو ببینید: اینجا


دو تا مطلب در linkedin خوندم که چشمم رو گرفت. با ذکر نویسنده، مطالب رو بازنشر می کنم تا شما هم استفاده ببرید:

اولین متن برای وبلاگ نویس ها بسیار کاربردی است:

"همهٔ نوشته‌ها قابل احترام هستند، یعنی برای خود حرمتی دارند، چه بپسندیم چه نه! اما من برای خودم معیاری در نوشتن دارم. این‌که اگر روزی کسی در آن‌سوی گیتی بر نگاشته‌هایم نگریست نگوید: "اه، چه موجود حقیری! چه دنیای کوچکی دارند" از جناب آقای افشین شفیعی

دومین متن از سرکار خانم تکتم خلوصی هست:

"از کسی که ادعای تحصیلات دانشگاهی دارد انتظار داریم بتواند استدلال کند و یک بحث منطقی را پیش ببرد. از کسی که ادعای مبارزه با جهل دارد انتظار داریم به حدی از دانایی رسیده باشد که بتوان او را با یک دیسیپلین خاص شناسایی کرد. از کسی که ادعای فرهنگ دارد انتظار داریم در هر امری اظهار نظر نکند. از کسی که ادعای انسانیت دارد انتظار داریم به دیگران به خاطر عقایدشان حمله ور نشود با آرامش سخن بگوید و تبادل نظر کند. از کسی که ادعای مطالعه دارد انتظار داریم بتواند یک مطلب کوتاه را با رعایت آیین نگارش فارسی بنویسد. از کسی که ادعای وطن دوستی دارد انتظار داریم برای وطنش کاری به جز نق زدن بکند. انتظارات زیادی نیست و تنها گواه صدق ادعاهاست."


- الیوت عامو پوشو یِی کاری بکن. بیو بیریم شیراز یه کاری پیدو کنیم، بسه زندگی تو غربت! جُیی آشِنا نداری؟

- اِنگو ماسِت رُو هسآ! کار کُجو بود! همی که اینجو میتونی بَرِی خودت پِل پِلی بُکنی برو خداتم شکر کن. ها والو!

- نگو! نگو الیوت! باید یِی کاری پِیدو بشه! من نمیدونم!

- چی بگم؟! بیشینیم بیبینیم دسِ تقدیر قایق زندگیو رو کُجو می بره!


پراید ما یه آپشن داره که پورشه هم نداره! اونم اینه که یه دکمه داره که وقتی نگهش میداری آنتنش از کنار در راننده میاد بالا، اون وقت فرکانس های باند FM رو با کیفیت میتونی گوش کنی.

یه آپشن غیر ضروری هم داره که کولرش باشه! بعد تصادفی که داشتم (البته به من زدن!) برای صافکاری گاز کولر رو خالی کردن. سال بعدش حوصلم نشد برم پرش کنم، سال بعدترش رفتم گفت یه چیزیش مشکل داره باید فردا بیای اوسا فلانی بیاد سرویسش کنه که بازم پشت گوش انداختم، و امسال نور علی کل نور شد! دریچه کولر زیر پای راننده باد گرم رادیاتور رو میفرسته داخل اتاق ماشین! دو بار بردمش تعمیر اما درست نشد! امسال واقعا سخت شده که پشت چراغ قرمز وقتی ماشین مدل بالا کنارم وایساده، شیشه رو بدم بالا که مثلا ما هم کولر داریم! وقتی هم تند میرم که باد بیشتر بیاد داخل، باد داغ بیشتری میخوره توی صورتم و از طرفی بخاری زیر پام هم با توان بالاتری میتره. خلاصه اصن یه وضعی!!!

چند ماه یه بار میرم خونه و از اونجایی که بیشتر من از این ماشین استفاده میکنم و زمان کمی هم شیرازم، همیشه یه جای اون مشکل داره! این سری نوبت آینه بغلش بود که عوض شد، ایشالا سری بعد نوبت بخاری! (پارسال یه شیر پاک خورده زد آینه رو خرد کرد و رفت!)

-------------

از بچه آدم به دوست وبلاگ نویسم: لطفا  احساسات لحظه ای شخصی رو ننویسید! من هم گریه می کنم، افسرده می شم، خیلی شاد و خرم می شم و . و یه زمانی که بچه تر بودم گاهی اونا رو توی وبلاگ مینوشتم اما واقعیتیش اینه که چرا باید وقت و حال یه غریبه رو برای چیزای شخصیم بگیرم؟ خصوصا وقتی افسرده هستید توی وبلاگ ننویسید! دفتر روزانه شخصی برای همین کارهاست! اگر حالم خوب نیست، بهتره برم پیش یه دوست صمیمی. اگر خیلی حالم بده، از مشاور کمک بگیرم. خجالت نداره که! فاز منفی، خسته یا افسرده در بلند مدت دافعه ایجاد می کنه، حتی دوستای صمیمی رو هم فراری میده.


من استرس دارم. اعصابم خرده. همش دارم با خودم کلنجار میرم. چرا اینجوری شد؟ چرا اونجوری شد؟ باید این کارو کنم. باید به این نقطه برسم. چرا فلان چیزو ندارم و . توی دلم دلشوره و توی سرم افکار مغشوش و آرزوهای نا تموم.

خودم رو تجسم می کنم وقتی به خواسته هام رسیدم. آرامش. سعادت. احساس رضایت از خود.
بعضی از چیزایی که الان دنبالشونم رو یکی از دوستام داره. دوستم بیشتر  از من دغدغه، استرس و آرزوهای جور و واجور داره. توی دلم بهش فحش میدم که خره! الان تو کلی چیز داری که میتونه تو رو خوشحال کنه، چرا اینقدر زیاده خواهی؟ راضی باش و حال کن.
چرا یکی نیست همین حرفا رو به خودم بزنه؟
 
وقتی به خواسته ها و آرزوهام میرسم، آرزوها و خواسته های بزرگ تر (=استرس بیشتر) جاشون رو پر می کنه. روز به روز هم بدتر میشه. کی وقت آرامش و زندگیه؟

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ مطب تخصصی ایمپلنت و اورتودنسی پاسداران مطالب تجارت خرید آپارتمان در ترکیه وب تفریحی یادگاری پاک شده پاتوق داستان Roxanne PARVAZ